بسم الله الرحمن الرحیم
اسب پیرمردی در شبی بارانی فرار کرد همسایه ها به پیش پیرمرد آمدند و گفتند:چقدر آدم بد شانسی هستی تنها اسبی را که داشتی و با آن به مزرعه می رفتی هم از دست دادی.پیرمرد با کمال آرامی
گفت:شما از چه لحاظ این را بد شانسی می نامید ما حیر بودن یا نحس بودن چیزی را نمی دانیم.سپس
همه ی همسایه ها با تعجب به خانه هایشان رفتند و بعد از چند روز متوجه شدند که اسب پیرمرد با 20
رأس اسب وحشی دیگر آمده است.همسایه ها دوباره به پیش پیرمرد آمدند و دوباره از خوش شانسی این
اتفاق سخن زدند پیرمرد دوباره همان حرفش را تکرار کرد هیچ کس از خوش شانسی و بد شانسی خبر
ندارد.چندی بعد اسب های وحشی رم کردند و پای پسر پیرمرد شکست همسایه ها دوباره از بد شانسی
این امر حرف زدند پیرمرد هم حرفش را دوباره تکرار کرد بعد از ایامی افرادی برای انتخاب سرباز به آن شهر
آمدند اما پسر پیرمرد به خاطر شکسته بودن پا از این وظیفه معاف شد.در آخر پیرمرد گفت:ما از شوم یا خیر
خبر نداریم پس نباید الکی کفر خدا را گوییم و حرف های ناسپاس بزنیم.
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
,
:: برچسبها:
خوش شانسی و بد شانسی ,
بد شانس بودن ,
داستان های جالب ,
داستان های شنیدنی ,
شر است یا خیر ,
داستان های جدید ,